روز هجدهم

اشعار پژمان بختیاری

ما کیستیم

ما کیستیم حاصل عهد شکسته‌یی
در راه عمر رفته غبار نشسته‌یی

در دست شوق ما ز امید دراز ما
دانی چه مانده رشته‌ی از هم گسسته‌یی

سربار اجتماعم و بیهوده مانده‌ام
بر گردن زمانه چو دست شکسته‌یی

در راه عشق چابک و چالا کم ار چه نیست
در قالب شکسته به‌جز روح خسته‌یی

تندی بس است قهر بس آخر تبسمی
ای نقش آرزو که به خاطر نشسته‌یی

بی‌ارزشیم در نظر خلق روزگار
چون ساغر شکسته و عهد نبسته‌یی

 

 

 

شلمزار بختیاری 1325

 

.

.

( دیوان-183 )

 

می‌تراود

از تن شیرین او عطر جوانی می‌تراود
از وجود ظاهرش عشقی نهانی می‌تراود

از خموشی از تبسم از نگه از هرچه دارد
نور هستی عطر گل‌های جوانی می‌تراود

از گلوی مرمرین وز سینه‌ی آیینه‌رنگش
با فروغی خاص آب زندگانی می‌تراود

زنده‌ی جاوید گردد هرکه با آن مه نشیند
کز سراپایش حیات جاودانی می‌تراود

از تبسم‌های او نقش تغافل می‌گریزد
وز خموشی‌های او شیرین‌زبانی می‌تراود

از کدامین گلشنی ای گلبن خرم که از تو
در جهان ما صفای آن جهانی می‌تراود

در زمین چیزی نمی‌بینم که مانند تو باشد
آسمان‌ها زان وجود آسمانی می‌تراود

 

 

تهران1318

.

.

( دیوان-114 )

مادرشوهر

با تو حدیثی کنم از راه پند
گر همه دشوار بود،کار بند

دختر من،شوی تو را مادری است
کش نه هم‌آواز و نه هم‌بستری است

شوهر او،چون ز جهان رخت بست
خوش‌دل ازین بود که فرزند،هست

او پسری،تاج سری،داشته‌ست
بهر دل خود،پسری داشته‌ست

لانه و کاشانه‌ی وی،خاص او
جان و دلش،خانه‌ی اخلاص او

چون ز در خانه فراز آمدی
در برِ مادر،به نیاز آمدی

حاجت خود یک‌سر ازو خواستی
سفره ازو،بستر ازو خواستی

زن که دهد جان به ره آن و این
در ره فرزند،چه ریزد،ببین!

 

*          *          *

 

دخترکی غافل ازین داد و دود
آمد و این جمله ازو درربود

اینک از آن محفل فردوس‌وش
مانده به جا پیرزنی آه‌کش

جای چنین زن،چو نهی خویش را
چوب زنی،طبع کج‌اندیش را

او نه فرشته‌ست،نه اهریمن است
هم‌چو من و هم‌چو تو،او هم،زن است

حور شوی،حور شود،بی‌سخن
ور تو شوی،دیو،شود اهرمن!

 

*          *          *

 

عزت خود را به رخ او مکش
خاطر بی‌چاره،به هیچ است خوش

 

 

.

.

( دیوان-252 )

 

عشق خاموش

گذشت آنکه دلم در شکنج موی تو بود
گذشت آنکه جهان پر ز گفت‌گوی تو بود

گذشت آنکه سراپای من ز جذبه‌ی عشق
بسان آینه مجذوب روی و موی تو بود

خدای عشق من و آرزوی من بودی
چه سود کآرزوی من نه‌آرزوی تو بود

بسان صورت دیوار چشم حسرت من
به هر طرف که روان می‌شدی به سوی تو بود

خبر نداشتی ای آب زندگانی من
که مرگ تشنه‌لبی بر کنار جوی تو بود

تو فتنه جویی و در طبع من نبود افسوس
خشونتی که سزاوار طبع و خوی تو بود

چه نغمه‌های مخالف شنیدم و نزدم
رهی که درخور طبع بهانه‌جوی تو بود

تو قبله‌گاه رقیبان شدی و من خجلم
که از چه قبله‌ی دل سال‌ها ز روی تو بود

سخن ز کندن دل گفتم و غلط گفتم
قسم به موی تو کاین قصه هم به بوی تو بود

 

.

.

( دیوان-116/17 )

( خاشاک-49 )

مادرزن

قصه‌ی کج‌پویی مادرزنان
گر شنوی از لب تهمت‌زنان

دانم و دانی که نه از ماست این
هدیه‌ی نو زان‌سر دنیاست این

گر تو بدی دیده‌ای از شوی خویش
از چه زنی بر دل داماد،نیش؟

الفت مادرزن و داماد او
شهره بود بر سر بازار و کو

مرد بود گر همه شیطان‌منش
می‌نکند شکوه، ز مادرزنش

ای ز تو در دیده‌ی دل روشنی
چون که شدت نوبت مادرزنی

نزد تو داماد تو گردد عزیز
لیک تو را شوهرکی هست نیز

عزت داماد نگویم مدار
لیک نه چندان که شود کار،زار

باش مواظب که در اندک‌زمان
بر تو شود شوهر تو بدگمان

کار بدی گر شده وای از بدی
ور نه بدا بر تو ز نابخردی

ای دل پاک تو محبت‌کده
از چه شوی بیهده تهمت‌زده

دخترت ار هست سراپا جمال
بیشتر از حد به جمالش مبال

پای بلورینش اگر دیدنی‌ست1
دیده شود حاجت گفتار نیست

بهر خدا مست غرورش مکن
خود نمکش هست،تو شورش مکن

 

 

 

 

1-ضرب‍المثل معروفی است.

 

.

.

( دیوان-253 )

 

مژگان دامن‌گیر

هر که را سودای آن گیسوی دامن‌گیر نیست
گر همه دیوانه باشد،قابل زنجیر نیست

روی گل زیباست،گر پیرش ببیند ور جوان
جسم من گر پیر باشد،آرزویم پیر نیست

داستان عشق،جزیی از کتاب انبیاست
وین کتاب آسمانی را،ره تفسیر نیست

جذبه‌ها،در دیده‌ی زیبا نگاهان،دیده‌ام
هیچ دستی،همچو مژگان تو،دامن‌گیر نیست

عشق زیبا را ببین،ای جان،که پیش‌ اهل دل
در میان زشت و زیبا،آنقدر توفیر نیست

من مسلمان کافرم گو کافرم خواند حریف
عاشقان را وحشتی از تهمت و تکفیر نیست

 

.

.

( دیوان-89 )

حزب توده

بردار پرده را و ببین حزب توده را
این خائنان جانی ننگ‌آزموده را

بهر خدا،خلاص کنید از دهان گرگ
این برّکَانِ جاهل غفلت‌فزوده را

مشکل توان گرفت،ولی می‌توان گرفت
از دست دزد،گوهر آسان‌ربوده را

آنچ از قیام پیشه‌وری دیده شد،بس است
بر سنگ آزمون مزنید آزموده را

 

 

با این گروه پست،مدارا چه می‌کنید
آخر چه می‌کنید،خدا را چه می‌کنید

 

 

تا حزب توده،پرده ز رخسار،وا نکرد
ما را به خبث طینت خود،آشنا نکرد

گاهی به نام دانش و گاهی به نام صلح
کرد آنچه هیچ دشمن خونی،به ما نکرد

استاد را،همیشه پدر خوانده‌اند،لیک
این ناخلف،ز روی پدر هم حیا نکرد

آخر ز بندگان خدا،شرم چون کند
آن بدسرشت سفله،که شرم از خدا نکرد؟

با دخترانِ پاک‌دلِ ساده‌لوحِ خلق
لعبی نماند،از دغلی،کاین دعا نکرد

این مار سر نکوفته،شد اژدها از آنک
کس چاره بلّیت آن اژدها نکرد

 

 

این حزب نابکار،چه خون‌ها و خانه‌ها
بر باد داد و می‌دهد از این ترانه‌ها

 

 

در روزگار،مهر وطن افتخار ماست
ای توده‌یی بمیر،که این کار،کار ماست

ملیت و نژاد به زعم تو باطل است
وان باطل تو حق من و حق‌گزار ماست

گیرم که ننگ بی‌پدری افتخار توست
ای بی‌پدر،به نام پدر افتخار ماست

 

 

شمشیر کینه بر رخ مادر کشیده‌ای
ای ناخلف‌پسر تو ز مادر چه دیده‌ای؟

 

.

.

( دیوان-375/76 )

 

گنه‌پوش

اشک و فریب و آه دروغین و نام عشق
در دام من فکند غزال رمیده را

آبی سپید خورد و گلی آتشین شکفت
بر هر دو گونه،گلبن مهرآفریده را

شاهین‌صفت ربودم و بردم به چابکی
در خلوت آن کبوتر شاهین‌ندیده را

و افشاند آن فرشته‌ی رحمت به روی من
با دست مهر،طره‌ی زرتار خویش را

با این کرشمه‌ی عجب از آسمان نهفت
آن بی‌گناه،یار گنه‌کار خویش را

 

 

1316

.

.

( دیوان-382 )

در می‌زند

باز عشقی حلقه بر در می‌زند
باز دل در سینه‌ام پر می‌زند

آهی از دامان لب پر می‌کشد
اشکی از مژگان تر سر می‌زند

روی او چون آذری افروخته‌ست
طره‌اش دامن بر آذر می‌زند

زیر گیسویش بلورین‌شانه‌اش
طعنه‌ها بر آب کوثر می‌زند

روح من بر شاه‌بال عشق او
در بهشت آرزو پر می‌زند

لشکری از عقل و دین دارم ولی
شاه من بر قلب لشکر می‌زند

 

 

 

تهران 1315

 

.

.

( دیوان-113 )

رحم کن

رحم کن ای طفل به بی‌مادران
تا نشوی رنجه،ز بی‌مادری

روشن و صافی‌دل و بی‌کینه باش
ای شده در صورت و سیرت پری

 

*          *          *

 

دختر من طفل هووی تو کیست:
کودکی،افتاده ز مادر جدا

خنده‌ی او خنده‌ی رنج است و درد
هم‌چو سری،گشته ز پیکر جدا

 

*          *          *

 

قصه‌ی او پرس و به حیرت ببین:
چیست از آن قصه جگرسوز تر

مادرش ار هست،سیه،روزِ او
مادرش ار نیست سیه‌روز تر

 

*          *          *

 

کودک معصوم،درین ماجرا
سوزد و او را گنهی نیست،نیست

طفل تو،دور از تو،گر این‌سان شود
حال تو چون است و به دل چیست،چیست؟

 

.

.

( دیوان-251 )