چو بر پای یغماگران گشت کفش
همان پردهی کاویانی درفش
سرایندهی نامهی باستان
غمی شد ز انجام آن داستان
نه تابی که پذیرد آن کاستی
نه جایی که سر پیچد از راستی
عرب چیره بر گاه جمشید بود
پدید این سخن همچو خورشید بود
شد آن بیهنر شاه و برجا گذاشت
شکستی که پیروزی از پی نداشت
چو شد فرهی رانده ز ایران زمین
گرانمایه استاد با آفرین
دل افسرده زان روزگار سیاه
همی ریخت اشک و همی گفت آه
«ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جابی رسیده است کار
که تاج کیانی کند آرزو
تفو بر تو ای چرخ گردن تفو»
بدینسان به شاپور تازی گداز
همی گفت گویی به صد سوز و ساز
«جهان تا تو بوی نگه داشتی
چو رفتی کنون با که بگزاشتی
سر از خاک بردار و ایران ببین
که بی تو خراب است ایران زمین»
چو فرخنده بنگاه شاهنشهی
شد از شهریاران ایران تهی
به ایرانسپاه اندر آمد شکست
به دست عرب کاخ جم گشت پست
دل مرد روشنروان خسته شد
زبان سخنگوی او بسته شد
از آن طرفه کانون افروخته
دلی ماند آن هم ز غم سوخته
پس آن نامهی خسروان کهن
فرو بست و بر بست لب از سخن
که ایران دگر گاه شیران نبود
بجز کشوری خوار و ویران نبود
نه شاهی که روشن کند گاه را
نه گردی که نیرو دهد شاه را
نه گنج و نه لشکر نه تاج و نه تخت
نه تیغ و نه بازو نه زور و نه بخت
نیام پرند آوران گشته زنگ
همه رفته نام و همه مانده ننگ
همه راه دریوزه آموخته
به درویشی و تنبلی سوخته
«نه مرد کشاورز و نه پیشهور
نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر»
* * *
شهنشه ز اورنگ و افسر گذشته
که در آسیا آبش از سر گذشت
سر تاجور بر سر تاج رفت
بر و بوم ایران به تاراج رفت
نه تنها به تاراج پرداختند
که ما را چو اهریمنان ساختند
ربودند گوهر به یقماگری
نهادند آیین بدگوهری
دروغ و دو رنگی و رشک و ددی
ستمکاری و کین و نابخردی
که اینسان بود خوی یغماگران
نیابد نکویی ز بد گوهران
«ز بدگوهران بد نباشد عجیب
نشاید ستردن زیبایی شب»
جهان بس شگفتی به کار آورد
یکی خار بن گل به بار آورد
به ما بر یکی کیش فرخنده داد
و لیکن ز کیش آوران داد داد
اگر دین دینآوران داد بود
ازین دین جهان یکسر آباد بود
دریغا که بیدادشان داد شد
رهآوردشان کین و بیداد شد
وزانسو گرامی نیاکان ما
که زنده است بر نامشان جان ما
نبودند جوینده بیدا را
ندادند ویرانی آباد را
نه ایران به بیداد شد سربلند
نه کس را رساند از بلندی گزند
که ایرانی پاک در بزم و جنگ
همی نام خود پاس دارد ز ننگ
نکو خو بود آریایی نژاد
نگردد روانش ز بیداد شاد
نشوید به خون دست فرزند جم
نه در دور پیشین که امروز هم
کسی کش به خون سرفرازی بود
ز خون مغول یا ز تازی بود
به گفتار دانا کنون دار گوش
برین پند شاهانه بسپار گوش
مگر بازیابی که ایرانسپاه
نبرده است هرگز به بیداد راه
«به گودرز فرمود پس شهریار
که رفتی کمربستهی کارزار
نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست
کسی کو به رزمت نبندد میان
چنان کن که از تو نبیند زیان
نیاکان ما تاجداران دهر
که از دادشان آفرین بود بهر
نجستند جز داد و آهستگی
بزرگی و گردی و شایستگی
* * *
چو از تازیان یافت ایران شکست
گرامی سخنگوی ایران پرست
بجوشیدش از تاب اندوه مغز
نماندش دگر تاب گفتار نغز
تو گفتی به شاخ سخن بر نداشت
به دریای اندیشه گوهر نداشت
شد افسرده کانون گویاییاش
فرو مرد خورشید داناییاش
که ایران به چنگال بیگانه بود
کهن دشمن خانه در خانه بود
نه اسفندیاری نه کیخسروی
نه سردار نیوی نه شاه نوی
نه گیوی به جا مانده نه رستمی
به شادی جهان دم نمیزد دمی
نه برنده تیغ و غرنده کوس
همه ماکیان مانده جای خروس
بری گشته ز ایرانیان فرهی
به بیگانگان مانده شاهنشهی
به ایرانزمین سرفرازی نبود
به جز تازیان ترکتازی نبود
که دشمن به بنگاه جم چیره بود
همه روز کشور شب تیره بود
گرامی سخن گوی ایرانستا
نمیداشت بر طبع روشن روا
که آتش به روشن دل جم زند
ز پیروزی دشمنان دم زند
از آن روز گفتن فرو بست لب
پس از روز روشن نیاورد شب
بدین گونه گفتارها زد دژم
دم آنگه ز گفتن فرو بست دم
«چو زین بگزری دور دیگر بود
سخن گفتن از دور منبر بود
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان
تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی دراز است پیش فراز
نه تخت و نه دیهم ببینی نه شهر
کز اختر همه تازیانراست بهر
بدین تخت شاهی نهادست روی
شکم گرسنه مرد دیهیم جوی
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی داد خواهند گیتی به باد
زیان کسان از پی سود خویش
بجوین و کیش اندر آرند پیش
از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر جهان
نه دهقان و نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود»
.
.
( دیوان-271/72/73 )
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط